نقد و بررسی کتاب کیمیاگر اثری از پائولو کوئیلو که متاسفانه در ایران اسلامی هم ترجمه و انتشار یافت
پائولو کوئیلو در سال ۱۹۴۷ در ریودوژانیرو به دنیا آمد. شهرت او در امریکای لاتین تقریباً با شهرت گابریل گارسیا مارکز برابری میکند.
از میان آثار وی کیمیاگر از محبوبیت بیشتری برخوردار است.
چاپ نخست این کتاب فقط نهصد نسخه بود. اما با انتشار کتاب بریدا، توجه خوانندگان به دو اثر قبلی وی نیز معطوف شد و بالاخره کیمیاگر به میزان فروشی میرسد که رکورد فروش کتاب را در تاریخ نشر برزیل میشکند و اسمش در کتاب رکوردها ثبت میشود.
پس از ترجمه کیمیاگر به زبان ایتالیایی در سال ۱۹۹۵ دو جایزهی ملی و بینالمللی از سوی کشور ایتالیا و پس از ترجمهی فرانسوی آن در ۱۹۹۶ از سوی وزارت فرهنگ فرانسه نشان «دلاور ادبیات و هنر» به کوئیلو اهدا شد.
در سال ۱۹۹۳ کیمیاگر پرفروشترین کتاب استرالیا میشود و روزنامهی «هرالد مورنینگ» آن را کتاب سال مینامد و زیبایی فلسفی لایزال آن را میستاید.
اما هیچ کس از منبع الهام بخش این داستان سخنی به میان نیاورده، حتی در کتاب «رازگشایی کیمیاگر» اشاره ای به دفتر ششم مثنوی و داستان گنج و فقیر حتی از سوی مترجم هم نشده است.
در کتاب کیمیاگر با جوانی به نام سانتیاگو آشنا میشویم که چوپان است و اهل کتاب خواندن. او در پی خوابی که دو بار آن را میبیند به راهنمایی چند نفر؛ اول یک زن کولی، بعد پیرمردی به نام مَلکی صَدَق یا پادشاه سالیم، روانهی یافتن گنجش میگردد که بر اساس آن خواب در اهرام مصر واقع است.
در طی سفر باید گوسفندهایش را، علاقه مندیش به کشور و زن مورد علاقهاش و پول و لباسش، همه و همه را از دست بدهد تا تحت تعلیم و راهنمایی پیری واقع شود و از صحرا بگذرد و مراقبه و سکوت در پیش گیرد تا به راستی کیمیاگر گردد.
او در پی یافتن عشقی زمینی به نام فاطمه، به خاطر آن عشق و تحت راهنماییهای پیری دیگر به جنگ با رهزنان عشق برمی خیزد تا در صحرا با روح جهان یکی شود و به درجه کیمیاگری برسد و بتواند معجزه کند.
یعنی با باد و خورشید و صحرا سخن گوید و آنها را تحت سلطهی خویش درآورد و با برپا کردن طوفان شن بر جنگ جویان فایق آید. سرانجام قلبش به او میگوید که گنج او در بالای تپه ای مشرف به اهرام مصر نهفته است.
اما در حال جست و جو مورد هجوم قرار میگیرد و به سبب سرزنش یکی از آنان که به وی میگوید:
«من چون تو احمق نبودم که پی خوابم سرزمینم را ترک کنم و برای همین هم اکنون در اینجا هستم»
در مییابد که گنج او در سرزمینی است که از آنجا سفرش را آغاز کرده است.
جــوان چوپـان چون بـاز میگردد در همان کلیسای متروکـه ای که با گوسفندانش میخوابیده است در زیر یک درخت انجیر مصری، گنج را میکاود و مییابد.
تنها مطالعهی کتاب کیمیاگر کافی است تا شباهتهای فراوان آرمانها و نمادهای برگزیدهی کوئیلو با نمادگرایی فراماسونری کشف شود.
شاید ذکر این نکته هم جالب باشد که از سوی الیستر کرولیِ ماسون، کتابی به نام قانون به وی اهدا شده که به قول خودش فرشته ای در قاهره آن را به او دیکته کرده است.
سانتیاگو جوانی است با رویاهای شخصی خود. وی ماجراجو است و به دنبال هر چیزی که زندگی را از یک نواختی دور کند. به دنبال هر چیزی که زندگی را جالب و ارزشمند میکند.
در واقع کوئیلو در کیمیاگر میخواهد این موضوع را عنوان کند که انسانها در صورتی ارزشمند هستند که در پی رسیدن به افسانهی شخصی خود باشند و برای رسیدن به آن باید قدم در راه بگذارند.
راهی که منتهی به سعادت و نیکبختی میشود. پس سانتیاگو را به راهی میفرستد که به اهرام مصر (مهمترین نماد فراماسونری ) منتهی میشود. برای رسیدن به افسانهی شخصی خود.
کوئیلو بیان میدارد که تنها بودن در این راه یعنی رسیدن به همهی خواستهها و البته متقابلاً نیرومند شدن روح جهان.
از نظر وی کسانی که بیرون از این راه قرار میگیرند افراد بی ارزشی هستند که تنها نیازشان رفع گرسنگی، تشنگی و خستگی است. تازه همان را هم افرادی که در این راه قدم گذاشتهاند باید تأمین کنند و مسئولیت مراقبت و نگهداری از آنها (در حوزه ای کلانتر، مسئولیت هدایت جهان) به عهدهی آنهاست.
این نکته روی تصویر ابتدای هر فصل به خوبی پر رنگ شده. چوپانی در راه رسیدن به اهرام و گوسفندانی خارج از جاده در حال چریدن!! هستند و چوپانی ندارند.
کوئیلو در همان آغاز کتاب با بیانی نمادین دین را بنیانی ویران شده و کهنه قلمداد میکند و میگوید که به جای آن چیزی نو روییده است.
«او سانتیاگو نام داشت. روز رو به زوال میرفت که با گلهاش به کلیسای کهنهی متروکی رسید. سقف آن از مدتها پیش فرو ریخته، و سپیدار تنومندی در مکانی که زمانی صندوقخانه کلیسا بود روییده بود.»(۱)
«هنگامی که نخستین انوار سپیده دم پدیدار شد، شبان میشهایش را به سوی خورشید راند. با خود اندیشید: آنها نیازی به تصمیم گرفتن ندارند… آنان به آب و غذا راضی هستند و این برایشان کافی است؛ و در عوض سخاوتمندانه پشم خود، همراهی و گاه گوشتشان را به او میدهند» (۲)
چه مضمون مشابهی بین این چند جمله فوق در همان اوایل کیمیاگر و این قسمت از پروتکل سوم صهیون وجود دارد:
«گوییم بدون کمک متخصصان ما قادر به اندیشیدن و درست فکر کردن نیستند. آنها کوته بین تر از آنند که ضرورت ایجاد آنچه را که ما در روز تاسیس پادشاهی خود به وجود خواهیم آورد، دریابند.»(۳)
و جالبتر وقتی میشود که بدانیم گوییم به معنای حیوانات و چهار پایان است و در اصطلاح به غیر یهود اطـلاق میشود.
کوئیلو در قسمتی دیگر از کیمیاگر چه راحت به مسلمانان توهین میکند و با چه تفاخری انتشارات کاروان او را به ایران دعوت میکند.
«در این چند ساعت او مردانی را دیده بود که دست در دست هم راه میرفتند، زنانی که چهرههایشان را پوشانده بودند و روحانیانی که بالای برجهای بلند میرفتند و میخواندند درحالیکه همه زانو به زمین زده، پیشـانی به خـاک میسائیدند.
این حرکات غیر مسیحی بود، پسر جوان به خاطر آورد که در کودکی، در کلیسای دهکدهاش مجسمه سن ژاک کبیر را دیده بود سوار بر اسبی سفید، با شمشیر آخته که افرادی شبیه این آدمها را پامال میکرد. ناراحت بود و احساس تنهایی وحشتناکی داشت. این کافرها نگاه خوفناکی داشتند.»(۴)
کوئیلو سانتیاگو را به راه افسانهی شخصیش میکشد و از او فردی ارزشمند میسازد.
در این راه اتفاقات گوناگونی برایش میآفریند که هرکدام شاید به نحوی برایش ضروری و برکتی بزرگ بوده است و به تعبیر خودش:
«هر برکتی که پذیرفته نشود به نفرین و لعنت تبدیل میشود.»(۵)
هرچند که سانتیاگو آنها را شر تصور کند.
چوپان جوان زمانی را در طنجه میگذراند و در این مدت آمادگی لازم برای ادامهی سفرش را کسب میکند.
اما نکته ای که در این میان حائز اهمیت است مدت این زمانی است که صرف آمادگی وی برای طریقت افسانهی شخصیش میشود. یازده ماه و نه روز. دو عدد مهم فراماسونری. (و دقیقاً تاریخ حادثهی یازده سپتامبر ۱۱/۹)
سانتیاگو در راه رسیدن به اهرام از صحرا عبور میکند و در واحه ای وسط بیابان با دختری به نام فاطمه آشنا میشود. زنی که تمام عمر منتظرش بوده و با وزش هر باد عطرش را احساس کرده.
او عاشق فاطمه میشود؛ و این عشق را گنجینهی حقیقی این سفر و افسانهی شخصیش میپندارد. (البته باید در نظر داشت که انتخاب نام فاطمه که در جهان اسلام از قداست خاصی برخوردار است آگاهانه بوده)
در فلسفهی هنر زن به صورت قراردادی نماد عقیده و سرزمین است و تصاحب یک زن مسلمان از سوی مرد نا مسلمانی از مغرب زمین به معنای تصرف این عقیده و سرزمین است.
سانتیاگو پس از دیدار کیمیاگر و قرار گرفتن در مسیر درست از سوی او به گنجش نزدیک میشود.
گنج او در مکانی است که در آن گریه خواهد کرد؛ و او درست هنگامی که به قلهی تپه رسید، اهرام ثلاثهی مصر در برابر او بودند. به زانو درافتاد و گریه کرد.
«مرد جوان به زحمت از جا بلند شد و یک بار دیگر هم اهرام را نگاه کرد. اهرام به او لبخند میزدند. او هم لبخند زد، قلبش از شادی سرشار بود. او گنجینه را پیدا کرده بود.»
کوئیلو در راه رسیدن به این نقطه از نیروهای بسیاری کمک میگیرد. اما جالب است بدانیم که در اندیشهی وی شیاطین و خدا هردو به انسان نیرو میبخشند و کمکش میکنند.
چیزی که باعث انتخاب یکی از این دو میشود هیجان انگیز بودن دعوت آنهاست.
سانتیاگو از هر دو نیروی شر و خیر در راه تحقق افسانهاش استفاده میکند. آن چنان که میبینیم نیروهای ویرانگر (جنها، اشرار و شیاطین) حتی انسان را در رسیدن به افسانهی شخصی یاری میدهند.
و همچنین با اعتقاد به نوعی از جبر در جایهایی از کتابش میگوید مهم نیست که چه میکنی (بد یا خوب آن مهم نیست) باید آنچه را که مکتوب ماست دنبال کنیم:
«کیمیاگر گفت: مهم نیست چه میکنی، هرکس بر روی زمین همواره تجلی بخش بنیادیترین رسالت در سرگذشت جهان است و اغلب این را نمیداند.»(۶)
هر دوی این مفاهیم در کنار هم انسان را به مسیری هدایت میکند که برای رسیدن به خواستههایش از هیچ چیز و هیچ راهی دریغ نکند با دریافت انرژی و امدادهای غیبی از شیاطین و نیروهای شر و انجام هر آنچه که برای ما لذتی حاصل میکند که در واقع از آن فرار هم نمیشود کرد.
این گونه تنها میشود به همان جریان عظیم فراماسونری خدمت کرد با محوریتی به نام اومانیسم. همان درخت جدیدی که در ابتدای کتاب به جای کلیسایی متروک روییده است.
منبع : هفته نامه فرهنگی سایبری رویکرد