نگران می نگرم سوی افق
که غروب آمد و باز
خبری نامد از او
دیده ام مانده به راه
زده ام تکیه به دیوار و دریغا اثر از یاری نیست
مگر این بخت فرو خفته ی ما را سر بیداری نیست
آسمان درهم و تار
چادر کهنه ی پر منفذ و فرسوده ی شب را به سر انداخته باز
و زمین ساکت و سرد
همه ی هستی غربت زده اش را به امید سحری باخته باز...
السلام علیک یاصاحب الزمان